محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ شهريور/ 90

کلا این روزها از مسیر مهد و محل کارم خسته شدم...کارم خیلی زیاده و نیاز به یک مرخصی طولانی دارم...تعطیلات تابستونه در بدترین فرصت ممکن بود. نه ماه رمضون شمال بودیم و نه این روزها که پشت هم عروسیه... هفته بعد هم که یک روز تعطیله، قبل ما غیر شمالیها، زودتر راه میفتن و جاده در حد انفجار ترافیک میشه...تو رو خدا اینقدر نرید...جاهای نزدیکتر و کم هزینه تری هم هست... بخدا اگه روزی استاندار مازندران بشم...همونجوری که تو تهران واسمون زوج و فرد و محدوده رفت و امد میزارن...منم واسه مازندرانمون محدوده مسافر میذارم...بخدا یکبار نشده راحت بریم و برگردیم... حالا هرکی میخواد میتونه نظر بذاره و فحشم بده.... چکار میشه کرد یه شمال خوش آب و هواس...
26 شهريور 1390

22/ شهریور/ 90

صبح تا صدای زنگ موبایل بیدارمون کرد نذاشتی تو جام ووول بخورم. گفتی پاشو! پاشو! شیر میخام و اونقدر تکرار کردی که منم هولکی بیدار شدم و سر درد شدم و اصلا انگار نخوابیده بودم....چه میشه کرد فرزند قلدریه دیگه... جوراب عروسکیتو پوشیدی و میخواستی با سگش دوستاتو بترسونی. با اون عروسک روش میخواستی کفشتم بپوشی و نمیتونستی و گریه میکردی...تو راه هم اونقدر ووووول خوردی، قفل کمربند صندلیتو باز کردی....ببین من فلک زده تو چه وضعی رانندگی میکردم!!! بالاخره رسیدیم و با دیدن این صحنهء علیرضا خندیدی و شارژ شدی و داد زدی بیا پایین میمیری که مامانش هم خنده اش گرفته بود و کمی تاب بازی تو کلاس جدیدت تخت ننویی پیدا کردی و...
23 شهريور 1390

21/ شهریور/ 90

صبح زود بیدار شدی و خودت برای رفتن آماده شدی... جوراب و کفشتو خودت پات کردی...آفرین گلم: تو مهد با دوستت علیرضا (داداش زهرا) عکس انداختی: امروز جای کلاستونو با نی نی ها عوض کردن....یعنی همون کلاس قبلی خودتون..کلاسش کمتر آفتابگیره...زمستونش خوب نیس... امروز تو مهد تولد داشتین... ظهر اومدم دنبالت با پویا عکس انداختین. پویا پسر خاله ساراست.. دوست قدیمی مامانی این هم تو حیاط خونه... و آب بازی: عصری هم با هم رفتیم بیرون تو 7 حوض که دلت واسه کالسکه ات تنگ شده بود و با کالسکه رفتیم.. تو کالسکه ات احساس پادشاهی میکنی..اینجا هم داروخونه ای بود که رفتم واسه شما شیر بخرم. بابایی با ک...
22 شهريور 1390

17/ شهریور / 90

صبح زود طبق عادتت بیدار شدی و نذاشتی بیشتر از 8 بخوابم. بابایی دیرتر بیدار شد و بعدش با هم رفتین بیرون یه دوری زدین و من هم خونه رو جمع و جور کردم. وقتی هم که برگشتی دوباره نقاشی و بازی...بابا علی از بس برات نقاشی کشید خسته شد بیچاره.  تموم نشده میگفتی باز بکش ...به سیب زمینی گفتی سیب ببسی !!!  با سوت یاد گرفتی سوت بزنی،تو تلویزیون خرگوشو دیدی و گفتی خرگوش ...بدرستی و من تعجب کردم و گفتم کار خاله رویاست که تو مهد یادت داده!!! باز بگین مهد بده!!!!  بچه ات رو میخوابوندی و میگفتی هیسسسس داداشی بخوابه و همون لالایی که باباییت واست میخونه رو واسش میخوندی: تا ساعت سه خوابیدی و بعدش نهار خوردیم...منتظر ...
21 شهريور 1390

وبلاگ نویس موفق

دیروز کلی بازدید کننده داشتیم رکورد زدیم... 150نفر (واقعی) !!! همراه با کلی نظر!!!!  .... لطفا نظر یادتون نره...   تازه مامانهای بهشتی بمن میگن وبلاگ نویس نمونه!!!! آخ جون!!!! ...
21 شهريور 1390

20/ شهریور/ 90

صبح خیلی خیلی زود بیدار بشی....شیر خوردی و با بابایی تا ماشین عشقولانه کردین.ای هم یک عکس از محیا و بابا جونش، برخلاف بعضی از مامانها (خودش میدونه کی رو میگم) که عکس جوجو هاشونو با نیمرخ بابایی میزارن تا خدای نکرده جای برادری چشم نخورن، من عکس کامل و واضح و از نزدیک میزارم تا همه ببینن این دخمل چقدر شکل باباییشه و من بیچاره.... موقع پوشیدن کفشت یه پشه از بالا سرت رد شد. دوتا دستتو تو هوا زدی بهم تا بکشیش!!! من تعجب کردم و گویا بابایی اینکارو دیشب کرد و شما دیدی و یاد گرفتی...ای ناقلا فیلم ضبط میکنی!!  تو ماشین خوابیدی تا کلاست هم بیدار نشدی. حتی یکی از بچه های جدیدالورود جیغ میکشید اما همچنان خواب بودی. را...
21 شهريور 1390

19/ شهریور / 90

ماهگردت مبارک گلم.... امروز یکسال و نه ماهت تموم شده...دقیق سه ماه مونده تولدت پارسال ازین موقع شروع کردم به آماده کردن تولدت. اما امسال با اینکه خودمون خونه خریدیم حس تولد ندارم... به چند دلیل اینکه خجالتم میاد مهمون دعوت کنم و هی کادو بدن... فکر کن کادو عروسی ام، کادوی بدنیا اومدنت، کادوی تولد یکسالگی و خونه خریدنمون همش تو 2 سال اتفاق افتاد واسه همین واست جشن دندونی نگرفتم...آخه فرصت جبران برای بقیه هم پیش نیومد...ایشاله حتما سر فرصت بتونم محبتهای اطرافیانم بخصوص مادر جون و خاله جونها و دایی جونهاتو جبران کنم...هرچند جشنی هم نگیرم کادوی شما سر جاشه...و بیشتر منظورم دختر خاله هام و دختر عموهام بوده... دیگه اینکه امسال تولدت ...
20 شهريور 1390

18 / شهریور/ 90

امروز جمعه و یک روز تعطیل...شهریار و مامانش نهار خونه ما بودن کلی خسیس بازی در میاوردی و همه چی رو گرفتی بغلت تا به شهریار ندی: وقتی سر ظهر خوابیدی شهریار دور برداشت و همه چیتو گرفت . کلی هم کار خرابی کرد...پایه گیتارو شکوند و قاب عکسها رو پشت میز انداخت. فدای سرش مگه چند تا شهریار داریم....بیچاره مامانش هر وقت میاد باید بدوه دنبالش.. بعد نهار با شهریار و آنا و ماماناشون به نمایشگاه تخصصی مادر و کودک تو خیابون حجاب رفتیم..این دو مامان هم اونجا با هم دوست شدن. اصلا کار ما وصل کردنه...میبینی گلم...تازه هر سه تاتون هر دو مامان بزرگاتون شمالن. یعنی در واقع ما سه تا هیچکیو اینجا نداریم تا تو نگه داشتن شماها کمکمون باشه . پس دوس...
19 شهريور 1390